جز تنعم بغم یار عبث بود عبث


هر چه کردیم جز این کار عبث بود عبث

هر چه جز مصحف آن روی غلط بود غلط


جز حدیث لب دلدار عبث بود عبث

پی به منزلگه مقصود نبردیم آخر


قطع این وادی خونخوار عبث بود عبث

اشگ خونین بنگاهی بخریدند از ما


کوشش چشم گهر بار عبث بود عبث

هر چه بردیم زکردار هبا بود هبا


هر چه بستیم زگفتار عبث بود عبث

جنگ با نفس خطا پیشهٔ خود می بایست


با کسان اینهمه پیکار عبث بود عبث

خویش را کاش در اول بخدا می بستم


از خودی این همه آزار عبث بود عبث

هر چه گفتیم و شنیدیم خطا بود خطا


غیر حرف دل و دلدار عبث بود عبث

جز دل سوخته و جان برافروخته فیض


هر چه بردیم بدان یار عبث بود عبث